دفترِ صوفی سـوادِ حـرف نـیست
جز دلِ اسپیدِ همچون برف نیست
مثنوی
به هنگام خواندن شعرهایی از نوعِ (حافظ 110 و 341):
بشوی اوراق اگر هـمدرسِ مایی!
که درسِ عشق در دفتر نباشد
*
خاطرات کی رقمِ فیض پذیرد هیهات!
مگر از نقشِ پراکنده ورق ساده کنی
و از همه زیباتر این بیت حافظ (238):
چون صفا، مجموعه (*) گُل را به آبِ لطف شست
کج دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
* «مجموعه» را حافظ به همان معنی جُنگ یا سفینه به کار میبرد و مؤلف اسرارالتوحید «مجموع» را به جای تألیف و کتاب به کار میبرد: شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس که نه هر کاو ورقی خواند معانی دانست
و یا این بیتِ سیفالدین فرغانی:
کتب شویم چو کودک تخته خـویش
مرا گر عشقِ تو استاد باشد
توجه به سابقه تاریخی این فکر و سخنانی که صوفیه درین باب گفتهاند میتواند تا حد زیادی میزان لذت ما را افزایش دهد. نخست به این داستان در اسرارالتوحید توجه کنید:
«... و شیخ (ابوسعید ابوالخیر) از «عالمِ قال» روی به «عالمِ حال» آورد. در اثناءِ آن مجاهدتها و ریاضتها، چون شیخ را آن حالت روی نمود، و لذت حالت بیافت، هرچه از کتب خوانده بود و نبشته و جمع کرده، جمله در زیر زمین کرد و بر زور (زور: زبَر، روی.) آن کتابها دکانی (دکانی: دوکانی، هر نوع سکو یا برآمدگی که در زمین ایجاد شود. بعدها به معنی سکویی به کار رفته است که کسبه بر آن مینشستهاند و سپس به معنی محل کسب و کار، برابر حانوت، استعمال شده است.) کرد و شاخی مورد (مورد: درختچهای همیشه سبز که در مناطق گرمسیر و خشک میروید و به صورت مُرد تلفظ میشود (منوچهری، دیوان79، چاپ اول): «وان شاخههای موردِ تر، چون گیسوی پُرغالیه»، و تصور میکنم بوسعید به مُرد (ماضی از مردن) نیز نظر داشته است، یعنی این علوم و کتابها مُرد و تمام شد.) به دست مبارک خویش باز کرد و بر آن دوکان بر زورِ کتابها فرو برد و آن شاخ به مدتی اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد با شاخهای بسیار و از جهتِ تبرک دستکشتِ مبارک شیخ، اهل ولایتِ ما از جهتِ اطفال، به وقتِ ولادت، و از جهت گذشتگان، به وقت تجهیز و تکفین، به کار داشتندی و به ولایتهای دور ببردندی و بزرگان عالم، که به حکم زیارت به میهنه آمدندی، از آن تبرک زله (زله کردن: با خود بردن چیزی از مهمانی) کردندی، و در عهد ما همچنان سبز و نیکو بود. و تا به وقت حادثه خراسان و فتنه غُز، بر جای بود. چون این واقعه بیفتاد و سی و اند سال است که هر روز بتر است – و هنوز تا کی بخواهد ماند؟ - آن نیز چون دیگر آثار مبارکه او نماند، و مندرس گشت ...
... و درین وقت که شیخِ ما، قدس الله روحه العزیز، کتابها دفن میکرد و آن دوکان برآورده بود و کتب در آنجا نهاده، و خاک بر زورِ آن کتابها میکرد، پدرِ شیخ، بابو بُلْخیر، را خبر دادند که: «بیا بوسعید هرچه از کتب تا این غایت نبشته بود و حاصل کرده، و تعلیقهها (تعلیقه: یادداشتهایی که دانشجو از سرِ درس استاد برمیدارد، مطلق یادداشت.)، و هر چه آموخته است، همه، در زیر زمین میکند و آب بر آن میراند» پدرِ شیخ بیامد و گفت: «ای پسر! آخر این چیست که تو میکنی؟» شیخ گفت: «یاد داری آن روزگار که ما در دوکان تو آمدیم و سؤال کردیم که درین خریطهها چیست و درین انبانها چه در کردهای، تو گفتی «تو مدانِ بلخی؟» گفت: «دارم.» شیخ گفت: «این تو مدانِ (نسخه بدلها: تو مباش.) میهنگی است».
و در آن حال که کتابها را خاک فرا میداد، شیخْ روی فرا کتابها کرد و گفت: «نعم الدلیل انت و الاشتغال بالدلیل بعد الوصول محال» (نیکو دلیلی و راهنمونی بودی تو، اما پرداختن به دلیل و راهنمون، از پسِ رسیدن به مقصود، محال است.) و در میان سخن، بعد از آن به مدتی، بر زفان مبارک شیخ ما رفته است که: «رأس هذا الامر کسر المحابر و خرق الدفاتر و نسیان العلوم» (سر این کار، شکستن قلمدانها و دریدن دفترها و فراموشی دانشهاست.) و چون شیخِ ما آن کتب دفن کرد و آن شاخ مورد به وی فرو برد و آب داد، جمعی از بزرگانْ شیخِ ما را گفتند: «ای شیخ! اگر این کتابها به کسی دادیی که او از آن فایده میگرفتی همانا بهتر بودی.» شیخ ما گفت: «اردنا فراغة القلب بالکلیة من رؤیة المنة و ذکر الهبة عند الرؤیة» (خواستیم تا دل را یکسر، از دیدارِ منّت، و یادکردِ بخشش به هنگام دیدار، رهایی بخشیم.) (اسرارالتوحید 1/43-44).
رفتار بوسعید با کتابهای خویش که آنها را در خاک کرد و بر زبَرِ آن درخت موردی بنشاند (شاید مورد/ مرد بیتناسب نباشند) در تاریخ تصوّفْ پیشینهای بسیار کهن دارد و اگر آنچه در باب او نوشتهاند بر اساس ماجراهای صوفیان قبل از وی فراهم نیامده باشد، میتوان گفت که وی درین کار به سخنان و اعمال چند تن دیگر از مشاهیر صوفیه قبل از خود نظر داشته است.
هجویری در باب کتابشویی و دفن کتب به وسیله صوفیان در عصر خویش چنان سخن میگوید که گویی یک نوع مسأله رایج و به اصطلاح عصر ما مُدِ روز بوده است:
«(احمد بن ابیالحواری) اندر ابتدا طلب علم کرد و به درجه ایمه رسید آنگاه کتب خود برداشت و به دریا برد و گفت: نعم الدلیل انت و اما الاشتغال بالدلیل بعد الوصول محال: نیکو دلیل و راهبری کی تویی مر مرید را، اما پس از رسیدگی به مقصود مشغول بودن بدان محال باشد که دلیل تا آنگاه بوَد که مرید اندر راه بوَد. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت باشد؟»
هجویری، در دنبال این بحث خویش میگوید:
«مُحتمل است کی آن پیر بزرگ را اندر لفظِ وصول مراد بوصل (ظ: وصول یا وصل) راه حق بوده است؛ از آنچ در کتب، راه حق نیست، کی عبارات از آن است، کی چون طریق واضح شود عبارت منقطع گردد، کی عبارت را چندان قوت بود کی اندر غیبت مقصود بوَد، چون مشاهدت حاصل آمد عبارت متلاشی شود. و از مشایخ بهجز وی، همین کردند. چون شیخالمشایخ ابوسعید فضلالله بن محمدالمیهنی و غیر وی کی کتب خود به آب دادند و گروهی از مترسمان، از کاهلی و مدد جهل را، بدان احرار تقلید کردند و مانا که آن احرار، بدان، به جز انقطاع علایق نخواستند و ترک التفاوت و فراغت دل از مادون حق».
باز در توجیه عمل احمد بن ابیالحواری، هجویری میگوید: «و مرا چنین صورت بندد کی احمد بن ابیاحواری، اندر غلبه حال خود مستمع نیافت و شرح حال خود بر کاغذپارهها نبشت چون بسیار فراهم آمد اهل نیافت تا نشر کردی، به آب فرو گذاشت و گفت: نیکو دلیلی تو اما چون مرا مراد برآمد از تو مشغول شدن به تو محال بوَد. و نیز احتمال کند کی وی را کتب بسیار جمع آمده بود، از اوراد و معاملات باز میداشت و مشغول میگردانید، شغل از پیش خود برداشت و فراغت دل طلبید مر معنی را و بترک عبارات بگفت».
هجویری در شرح احوال ابوبکر ورّاق نیز از ماجرای محمد بن علی حکیم ترمذی و به آب افکندن کتابها داستانی دارد:
«وی (ابوبکر وراق) حکایت کند کی محمد بن علی حکیم جزوی فرا من داد کی: «اندر جیحون انداز» مرا دل نداد. اندر خانه بنهادم و بیامدم و گفتم: «انداختم» گفت: «چه دیدی؟» گفتم: «هیچ ندیدم.» گفت: «نینداختهای. باز گرد و اندر آب انداز.» بازگشتم، و دلم را وسواس آن برهان بگرفت و آن اجزا را اندر آب انداختم آب به دوپاره شد. و صندوقی برآمد، سرباز. چون اجزا اندرو افتاد، سر فراهم شد. بازآمدم و حکایت کردم، گفت: «اکنون انداختی.» گفتم: «ایها الشیخ، سرّ این حدیث چه بود؟ با من بگوی.» گفت: «تصنیفی کرده بودم اندر اصول و تحقیق، کی فهم ادراک آن نمیتوانست کرد. برادرِ من، خضر، از من بخواست؛ این آب را خداوند تعالی فرمان داده بود تا آن بدو رساند ...» (هجویری 217).
حافظ ابونُعَیم اصفهانی، در حلیةالاولیاء، همین داستانِ احمد بن ابیالحواری را نقل کرده به صورت ذیل: «لما فرغ احمدبن ابیالحواری من التعلیم جلس للناس فخطر بقلبه ذات یوم خاطر من قبل الحق فحمل کتبه الی شط الفرات. فجلس یبکی ساعة طویلة. ثم قال: «نعم الدلیل کنت لی علی ربی و لکن لما ظفرت بالمدلول کان الاَشتغال بالدلیل محال.» فغسل کتبه بالفرات.»
و باز در همان کتاب روایت دیگری ازین کارِ احمد بن ابیالحواری دارد: «طلب احمد بن الحواری العلم ثلاثین سنة فلما بلغ الغایة حمل کتبه الی البحر فغرقها و قال: یا علم لم الفعل هذا بک تهاونآ بک و لا استخفافآ بحقک و لکن کنت اطلبک لاهتدی بک الی ربی، فلما اهتدیت بک الی ربی استغنیت عنک.»
و باز به روایت دیگر: «رمی احمد بن ابیالحواری بکتبه فقال: نعم الدلیل کنت و الاشتغال بالدلیل بعد الوصول محال.»
بنا به روایت عطّار: «ذوالنون به یوسف بن الحسین سه وصیت کرد: یکی این بود که هر چه خواندهای فراموش کنی و هرچه نبشتهای بشویی تا حجاب از میان برخیزد.»
ابنجوزی، متوفّی 597، که از معاصران مؤلفِ اسرارالتوحید است در کتاب مفید و ارجمند خود تلبیس ابلیس فصلی در باب این کار صوفیان آورده که برای تکمیل بحث، فشردهای از آن در اینجا نقل میشود: ابنجوزی میگوید:
بعضی ازیشان (صوفیه) درآغاز به آموختن و نوشتن علم روی آوردند، سپس ابلیس آنان را گمراه کرد و بدیشان گفت که: «مقصود از علم جز علم نیست.» پس ایشان کتابهای خویش را دفن کردند. سپس همین داستانِ احمد بن ابیالحواری را نقل میکند و در دنبال آن داستانِ ابوالحسین بن خلال را، که مردی تیزهوش و شکیبا در جمعآوری حدیث بود، نقل میکند و میگوید: شنیدم که همه سماعات خویش را در دجله افکند. و باز از موسی بن هرون داستانی نقل میکند که وی به قرائت حدیث میپرداخت و هر جزو را که قرائت میکرد اصل آن را به دجله میافکند و میگفت: وام آن را گزاردم.
ابنجوزی داستانهای دیگری از دشمنی صوفیان با کتاب و وسایل علمآموزی از قبیل دوات و قلم و غیره نقل کرده که به جای خود شیرین و خواندنی است، از جمله میگوید: شنیدم ابوسعید کندی گفت که من در رباط صوفیه منزل گزیده بودم و پنهانی طلب حدیث میکردم، به گونهای که آنان نمیدانستند. یک روز دوات من از آستینم افتاد. یکی صوفیه گفت: «عورتت را بپوشان!» و داستان یکی دیگر از صوفیه را به نامِ حسین بن احمد صفار نقل میکند که یک روز محبرهای در دست داشت، شبلی بدو گفت: «سیاهی خویش را از من دور کن، سیاهی قلبم مرا بس است!» و بسیاری داستانهای دیگر.
بوسعید در مسأله کتاب، داستانهای دیگر نیز دارد. در مثنوی مولوی نیز در عناوین یکی از داستانهای دفتر سوم عبارتِ «نعم الدلیل انت» آمده است. و این سنت او و صوفیان قبل از او در دورههای بعد یکی از مسائل زیبای شعر فارسی شده است چنان که در دیوان حافظ میخوانیم:
بشوی اوراق اگر همدرسِ مایی
که علمِ عشق در دفتر نباشد این مسأله که در آغازْ امری شخصی بوده بعدها تبدیل به دکان مبارزه با علم و فلسفه شده است به حدی که سهروردی صاحبِ عوارف، در ادالة العیان (جُنگ حمیدیه، فیلم 195) از شخصی به نامِ ابن المارستانی یاد میکند که به دستور خلیفه کتابهای فلسفی را طی تشریفاتی به آتش میافکند و سهروردی خود افتخار میکند به این که ده مجلّد شفای ابنسینا را به آب شسته است.
منبع: این کیمیای هستی، دربارۀ حافظ، جلد اول: جمالشناسی و جهانِ شعری؛ محمدرضا شفیعی کدکنی.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |