* دانستیم که شیخ محمود شبستری، «گلشن راز» را در پاسخ به پرسشهای شخصی به نام حسین هروی که امیر خراسان بوده، به قلم آورده است. بنابراین، «گلشن راز» در اصل به صورت پرسش و پاسخ است. اولین سؤال هروی از شیخ محمود شبستری این است که:
طبیعتاً شما روی سؤال را هم باید تفسیر کنید، بعد هم که نوبت به تفسیر جوابهای شبستری میرسد.
سؤالی که خواندید، یکی از بنیادیترین پرسشهای بشر همین سؤال است که شما آن را در اینجا خواندید: نخست از فکر خویشم در تحیّر. معنای این سخن این است که اولین چیزی که برای من موجب تحیّر است، فکر است و فکر خودم. فارغ از مضمونی که در این بیت آمده و مهم است، من از شما سؤال میکنم که نخستین پرسشی که انسان میتواند و باید طرح کند، چیست؟ جوابی که میدهید، باید پرسشی باشد که پرسشی قبل از آن قابل طرح نباشد. بنابراین، اگر شما جواب بدهید که پرسش نخست دربارة این درخت است. این سؤل طرح خواهد شد که چرا این درخت آری ولی آن درخت نه؟ به این ترتیب، اگر جواب شما پرسش از زمین باشد، این اشکال به وجود خواهد آمد که چرا آسمان سؤال نخست نباشد و اگر جوابی دیگر بدهید، قبل از آن چیزی دیگر قابل طرح است. پس، پاسخی که برای نخستین پرسش قابل طرح میدهید، باید چیزی باشد که قبل از آن چیز دیگری قابل فرض نباشد.
* در واقع، شما از چیزی پرسش میکنید که چیزی قبل از آن متصور نباشد و نخستینِ نخستین باشد.
بله، اگر از شما بخواهند نخستین پرسش ممکن را طرح کنید که دیگر پرسشی قبل از آن قابل طرح نباشد، چه خواهید گفت و چه خواهید پرسید؟
* به نظر من، نخستین چیزی که میتوان آن را مورد سؤال و پرسش قرار داد، خود پرسش و سؤال و چیستی سؤال است ولی ظاهراً نظر شیخ شبستری در این مقوله، موضوع فکر است. آیا شما با شبستری همنظرید؟
من اصولاً با شما همنظرم، چرا که سؤال، اولین موضوعی است که قابل پرسش است، اما توجه داشته باشید که پرسش از فکر است. پس، فکر نخستین چیزی است که ارزش و قابلیت پرسیدن دارد. بنابراین، پرسش نخستین چیزی است که میتوان پرسید. پس، من اگر بخواهم بپرسم، اول از پرسش میپرسم و چیستی سؤال. پرسش بدون فکر نیست و نتیجة فکر است.
* اگر در اینجا فضیلتی وجود داشته باشد، از آن سائل است که حسینی هروی است، چون اوست که گفته است: نخست از فکر خویشم در تحیّر!
به طور کلی، پرسش، پرسیدن از چیزی است. این هم قابل اعتناست که پرسنده، قبل از پرسیده شده است. آیا به نظر شما پرسنده مقدم است یا پرسیده شده؟ جواب شما به این سؤال چیست؟
* اگر وجود را در نظر بگیریم و وجودی نگاه کنیم، پرسنده مقدّم است، چون پرسندهای باید باشد تا بپرسد. اگر پرسشگر نباشد، پرسشی روی نخواهد داد.
پرسش دربارة چیزی است. چیزی که دربارة چیزی است، مقدّم است، یا خود درباره مقدّم است؟ از چه چیزی میپرسید؟ پرسش از چیزی است یا از ناچیز است؟ به لحاظ رتبه، پرسش اول است یا آن چیز؟
* ظاهراً شما نظرتان این است که چیزی باید باشد تا پرسشی باشد.
خب، اگر پرسش نباشد، چیز چه معنایی دارد؟ به فرض که نظر ما این باشد که اول چیزی باید باشد تا پرسیده شود و مورد پاسخ باشد، من از شما میپرسم: اگر نظرتان را در هستی شامل کنید، خود پرسش چیست؟ آیا میدانید پرسش چیست و پرسش میکنید یا نمیدانید و میپرسید؟ آیا انسان پرسش را میفهمد و سؤال میکند یا نمیفهمد و سؤال میکند؟
* شاید بتوان استدلال کرد که ما قبل از پرسش باید فهمی از پرسش داشته باشیم.
اگر چنین است، کدام مقدّم است: پرسش یا فهم پرسش به قول شما؟ از سوی دیگر: فهم از پرسش مقدّم است یا فهم از پرسیدده شده؟
* عدهای معتقدند که فهم از پرسش، مقدّم است بر خود پرسش و حتی پرسیده شده ولی وقتی به تجربة عام بشری مراجعه میکنیم، میبینیم که انسانها در موارد زیادی، پرسیدهاند و پرسش به عمل آوردهاند، بدون اینکه به فهم پرسش فکر کرده باشند یا خواسته باشند علت و معنا و مفهوم و مبنای پرسش و تقدّم و تأخّر را مورد توجه قرار داده باشند.
آیا انسان وقتی میپرسد، نمیداند که سؤال میکند؟ کاری به معنای پرسش نداریم. آیا انسان وقتی میپرسد، نمیداند که دارد چه کار میکند؟ اگر بگویید میداند، میپرسم: اول پرسش خودش را میفهمد، یا آنچه را که میپرسد و دربارهاش سؤال میکند؟
* تجربه عام بشری نشان میدهد که ما دنبال معنای پرسش نمیگردیم و دربارة معنا و مفهوم پرسش هم فکر نمیکنیم، بلکه هر کجا چیزی میبینیم که عجیب است، میپرسیم و میخواهیم آن را بدانیم.
علت اینکه انسانها دربارة خود پرسش فکر نمیکنند، از روی غفلت است. بحث ما دربارة انسانهای غافل نیست. حرف من این است که وقتی میپرسید: این چیست، خود این پرسش چیست؟ پاسخ شما هر چه که باشد و پرسش را هر چه که بدانید، خود پرسش، اولین پرسشی است که قابل طرح است. تا انسان نداند که میپرسد، نمیپرسد و سؤال نمیکند. آیا شما وقتی سؤال میکنید، میدانید که میپرسید یا نمیدانید که میپرسید؟
* به بداهت علم به نفس، میدانیم که داریم سؤال میکنیم.
خب، در این صورت به سؤالتان علم دارید یا به پرسیده شدهتان یا چیزی که دربارهاش میپرسید؟
* طبیعتاً برای ما اول پرسش مطرح است و به یک معنا، معنایش برای ما حل و فصل شده که از آن عبور کردهایم و به سوژه رسیدهایم و منتقل شدهایم.
حرف من همین است. مطلب به نظر ساده میآید ولی بسیار دقیق است. شبستری به همین موضوع اشاره میکند و میگوید: نخست! شعری را که خواندید، یکبار دیگر بخوانید!
* شیخ از زبان هروی، این سؤال را طرح میکند که:
نخست از فکر خویشم در تحیّر
چه چیز است آنکه خوانندش تفکّر؟
اول فکر مطرح است؛ یعنی ما اول دربارة هر چیزی فکر میکنیم. فکر همان پرسش است و پرسش دربارة تفکّر است که: چه چیز است آنکه خوانندش تفکّر؟ فکر همیشه دربارة چیزی است، اما خود فکرکردن چیست؟ ما دربارۀ مسائل مختلف فکر میکنیم، اما قبل از اینکه به نتیجه یا جواب برسیم، باید بیندیشیم که خود فکر کردن چیست؟
* پس فکر یک انسان میتواند این سؤال باشد که فکرکردن چیست و تفکر چیست؟
قطعاً چنین است، چون ما قبل از اینکه دربارة چیزی که تفکر دربارهاش تعلق میگیرد بپرسیم و سؤال کنیم، میتوانیم از خود تفکر سؤال کنیم و بیندیشیم که تفکر چیست؟ در اینجا، فکر از خودش میپرسد که: من چیستم یا کیستم؟ تفکری که دربارة امور عالم تفکر میکند، خودش چیست؟ آیا به نظر شما این سؤال بیاهمیت است؟ انسان چیزهای زیادی را میفهمد و دایرة معلوماتش وسیع است اما قبل از آگاهی و داناییاش به هر چیزی، اول خودش را میداند.
* این همان نقطهای است که عالم حضوری از آن آغاز میشود و اعلام حضور میکند.
شما میدانید که اگر 2 را با 2 جمع کنند، میشود 4. وقتی این را میدانید، در ضمن میدانید که شما میدانید که چنین است. آیا شما این موضوع را قبول ندارید که: هر چیزی را که میدانید، میدانید که شما میدانید یا قبول دارید؟ من الآن تسبیحی در دست دارم که دانههای آن را در حضور شما میشمارم و میگویم: یک، دو، سه ... تا آخر. دانههای این تسبیح را میشمارم ولی من میشمارم. این را میدانم یا نمیدانم؟ اگر ندانم که من دارم دانههای تسبیحم را میشمارم، در واقع شمارندة دانههای این تسبیح منم؟
* باید بدانیم و میدانیم. نکته اینجاست که میدانیم، حتی اگر به این دانایی علم و آگاهی نداشته باشیم.
اصلاً معنای دانستن در همین نکته نهفته است. دانستن، معنایش همین است و دانش چیزی غیر از این نیست.
* ولی انصاف باید بدهیم که ضمنی است و مضمر، نه صریح و آشکار.
بله، ضمنی است ولی ضمنی بودن این آگاهی و دانایی چیزی از اهمیت آن کم نمیکند. اتفاقاً چون ضمنی است مهم است. اشخاص به این نکتهها توجه ندارند در حالی که آثار زیادی بر آنها مترتب است. اگر انسان نداند که دانههای تسبیح خودش را میشمارد، فرقش با ماشین و کامپیوتر چیست؟ کامپیوترها میشمارند و هزارها کار انجام میدهند، ولی نمیدانند چه کار میکنند!
* یادم هست که از کافکا یا یک نویسنده دیگر نقل میکردید که گفته است: من سیگارهایم را میشمارم.
این حرف از ژان پل سارتر است. همین موضوع و فهم آن نشان میدهد که سارتر متفکر عمیقی است و من به لحاظ فکری او را قبول دارم. توجه داشته باشید که این موضوع را اولین بار ابنسینا متوجه شده و بیان کرده است. این همان علم مرکّب است.
* یعنی میدانیم و میدانیم که میدانیم.
اگر بدانیم ولی ندانیم که ما میدانیم، این دانستن نیست. انسان هر چه را که میداند، میداند که خودش میداند. اگر منِ انسان در داناییاش حضور نداشته باشد، میتوان گفت که میداند؟
* پاسخ منفی است ولی لازمة این سخن، وجود یک من، در مافوق من است.
چه اشکالی دارد که من مافوق من باشد؟ اتفاقاً حرف خوبی زدید. بالای من، منهای دیگری است منتها چون موضوع از علم حصولی فراتر است و میرسد به علم حضوری، در نهایت یک من باقی میماند و یک من میشود. حرف خوبی زدید! اگر بحث صورت بود، اشکال پیش میآمد ولی صورت کنار میرود و در علم حضوری، همه منها در من مطلق مندک میشود. من میدانم به علم حضوری برمیگردد و تا علم حضوری نباشد، هیچ علمی در عالم روی نمیدهد و ممکن هم نیست.
* در علم منطق اثبات شده است که علمهای حصولی به علم حضوری برمیگردد.
و اضافه کنید مبنای علم حضوری، علم انسان به خودش است. اگر انسان برای خودش حاضر نباشد، هرگز نمیتواند به چیزی علم پیدا کند و چیزی بداند و این همان علم مرکب است. فایدة اینکه آنچه را که میدانم من میدانم، این است که آنچه را که نمیدانم، من نمیدانم.
* این توضیح فلسفی شما، مرا به نکتهای در فرهنگ ایرانی متوجه میکند و آن تعبیر دشمن است که به معنای دژمن، یعنی چیزی که ضدّ من و ضد اندیشة من و ضد علم و آگاهی من است. یعنی این چیزی که با من نیست، دژمن است یعنی ضد من و مقابل اندیشه و آگاهی من.
در تأیید این سخن شما، اضافه میکنم که یکی از بنیادیترین تفکرات انسانی که اساس فلسفه را تشکیل میدهد و به یک معنا، هیچ مسئلهای مهمتر از آن نیست، اندیشة من و جز من است. دشمن یا دژمن همان جز من است. ما یک من داریم که من ماست و غیر از این، جز من است و به یک اعتبار، همه چیز جز من است. حتی بدن انسان هم به یک معنی جز من اوست. در حقیقت بازگشت اندیشه و فکر و فلسفه به این نکتة تعیینکننده است: من و غیر من. غیر من چیست؟
* همه چیز، البته با این توضیح که همهی غیر منها یا جز منها، دشمن در معنای اصطلاحی نیست بلکه مقداری از منها، دوست ماست و ما آنها را دوست داریم، نه دشمن که علتش برمیگردد به اینکه در واقع آنها را جزو خودمان میکنیم و میشود از من و از جز من، به حیطه من منتقل و داخل میشود.
صدآفرین بر شما. حالا اجازه بدهید در اینجا یک سؤال دیگر طرح کنم: من و جز من در یک ردیف هستیم یا در مقابل هم هستیم؟
* قطعاً من و جز من در یک ردیف نیستیم. بنابراین، در مقابل همیم.
من و جز من اگر مقابل هم هستیم، بفرمایید که من کجا ایستادهام و از جز من حرف میزنم؟ آیا در جز من ایستادهام و حرف میزنم؟ جز من کجاست؟ اجازه بدهید حرف آخر این باب را در همین ابتدا بزنم و آن اینکه: من مطلق است! جز من، بیرون از من است. من مطلق است و جز من مقید است. به همین جهت. جز من دارد ولی من جای مشخص و معینی ندارد. انسان نمیتواند در جز من بایستد. جز من در مقابل من است.
* در اینجا یک سؤال بسیار اساسی نمایان میشود و آن این است که مرز من و جز من کجاست؟
به عبارت دیگر: آنچه که من را از جز من جدا میکند، چیست؟ اگر بگویید، خود من، خواهم گفت مرزی که خود این من را از جز من جدا میکند چیست؟
* البته به فرض وجود یک مرز بین من و جز من، این مرز قاعدتاً نمیتواند فیزیکی و جغرافیایی باشد.
این مرز محسوس نیست و نترس و بگو حتی معقول هم نیست. فکر میکنم شاید نتوان بین من و جز من یک مرز تصور کرد. اجازه بدهید وارد این بحث نشویم، چون بحث بسیار دشواری است و نمیتوانیم آن را درست تحلیل کنیم. بحث مرزها، یکی از دشوارترین بحثهای فکری است. سؤالی که در اینجا میخواهم طرح کنم، این است که من چگونه به جز من میرسم؟ نه من، جز منم و نه جز من، من است. با این حال، من چگونه به جز من میرسم؟
* البته در اینجا رسیدن به معنای وصول نیست بلکه به معنای فهمیدن است.
درست است. من چگونه جز من را میفهمم و دربارهاش حرف میزنم؟
* با تعیّن و تشخّص من!
خوب، تعیّن من که من است؛ من چگونه از جز من حرف میزنم؟ آنجا که من تمام میشود و جز من آغاز میشود، کجاست؟ تا جایی، حوزة من است. من هر کجا باشم، منم اما برای بودن جز من، من دیگر نباید باشم. درست است؟ اگر من همچنان باشم، آیا جز من طرح میشود و خودش را نشان میدهد؟
* طبیعتاً در جایی که جز من حضور دارد، من نیست و نمیتواند حضور داشته باشد.
پس آنجا که جز من آغاز میشود، لزوماً باید من تمام شود. آنجا کجاست؟ کجاست جایی که جز من تمام میشود و من آغاز میشود؟ آیا متوجه حرفم هستید؟
* متوجه که هستم ولی جواب کجاست یا چیست؟
پاسخ این سؤال بسیار سخت است. مقصود من از طرح این سؤال این است که بگویم: من و جز من سهمناکترین موضوع فلسفه و هستی است. شیخ شبستری در گلشن راز این سؤال را از زبان حسینی هروی طرح کرده است. این سؤال در فلسفة غرب هم مطرح است. اجازه بدهید کمی به جواب نزدیک بشویم. اگر بپرسید: جز من چیست و کی معنا پیدا میکند، در جواب باید بگویم: جز من وقتی معنا پیدا میکند که به سپهر من بیاید و وارد سپهر من بشود.
* و برای من مفهوم باشد.
یعنی من آن را درک کنم. حالا ببینید که من چقدر باید غیرمتناهی باشم که جز من را به سپهر خودم وارد کنم و بفهمم. جز من کجاست؟ از ازل تا ابد، جز من است و تا زمانی که وارد سپهر من نشود، قابل فهم و درک و حتی اشاره و بیان نیست!
* به عبارت دیگر: جز من برای فهمیده شدن، باید به نحوی تبدیل به من بشود.
معنای صریح ورود جز من به سپهر من، همین است. وقتی چیزی وارد سپهر من بشود، من به آن احاطه پیدا میکند.
* و میشود گونهای من!
اما آنچه وارد سپهر من نشود و به سپهر من داخل نشود، چیست؟
* باید دید که آیا چیزی وجود دارد که وارد سپهر من نشود؟
یکی از فیلسوفان یهودی گفته است: آنچه که وارد سپهر من نشود، به طور مطلق «دیگر» است. دیگر چیست؟ آنچه که وارد سپهر من بشود، دیگر نیست و نمیتواند دیگر باشد. الآن این برجی که در برابر ماست، چون به سپهر من میآید، دیگر نیست و «من» آن را میفهمد. اگر هم دیگر باشد، از یک وجه دیگر است، نه به صورت مطلق. فرق است بین دیگر مطلق و دیگر از یک وجه. این ماشین از یک وجه دیگر است ولی وقتی درکش میکنیم، در سپهر ما داخل میشود و قرار میگیرد.
* سؤال برخواهد گشت به اینجا که: آیا چیزی وجود دارد که به صورت مطلقِ مطلق دیگر باشد؟
برای پاسخ این سؤال باید بگردیم چیزی پیدا کنیم که در سپهر من نباشد. ما هیچ درکی از چنین چیزی نداریم. من شخصاً هیچ درکی از چیزی ندارم که به سپهر من نمیآید. فیلسوف یهودیی که اشاره کردم، میگوید: آنچه که وارد سپهر ما نمیشود، خداست.
* در واقع او پاسخ معکوس داده است، چون از یک منظر نخستین چیزی که به سپهر من داخل میشود، خداست و میشود جز من، یعنی درک مطلق از مطلقِ مطلق.
پاسخ فیلسوف یادشده مبتنی بر تنزیه است. بحث برمیگردد به اینجا که خدا، مطلقاً دیگر است یا ...
* یا مطلقاً خودی است؟
اشاره درستی کردید. این یکی از مهمترین بحثهای فلسفی است که خداوند، دیگر مطلق است یا مطلقاً دیگر نیست. اگر بگوییم خداوند دیگر مطلق است، هیچ سنخیّتی با ما نخواهد داشت. این حرفی است که اهل تنزیه گفتهاند و دیدگاه فلوطین و فلوطینیهاست. اما در مقابل، خداوند مطلقاً دیگر نیست و خدایی است که او را درک میکنیم، میشناسیم، با او حرف میزنیم و به او عشق میورزیم.
* این همان خدایی است که در سپهر ماست.
و به عبارت دقیقتر، ما در سپهر آن هستیم.
* و اجازه بدهید بگوییم: او در سپهر ماست و ما در سپهر او هستیم، به عبارت دیگر: خدا در من منزل میگزیند و من در حضرت حق استقرار پیدا میکند.
تمام حرف همین است که بیان کردید.
* حالا که این بحث به جای خوبی رسید و تمام شد، اجازه بدهید برگردیم به سخن شیخ شبستری و بیت مورد تفسیر که: تفکر چیست؟
سخن دربارة تفکر از اینجا آغاز میشود که تفکر، همیشه تفکر دربارة غیر است. بنابراین، ما وقتی دربارة خودمان هم فکر کنیم، خودمان را غیر حساب میکنیم و شروع میکنیم به تفکر دربارة آن. ما برای تفکر کردن دربارة خودمان، باید خودمان را زیر پایمان بگذاریم.
* عجب تعبیر سهمناکی!
معنای تفکر کردن دربارة خود همین است. «من دربارة خودم فکر میکنم» یعنی چه؟ هر چیزی که شامل درباره است، جایش زیر پای من است! من که میگویم یعنی ما، یعنی انسان. پس انسان وقتی دربارة خودش فکر میکند، خودش را زیر پایش میگذارد و رویش میایستد و به فکر میپردازد.
* در واقع، این همان غیرانگاری خود است. با این مقدمات ما میتوانیم به مفهوم اولین پرسش فلسفی – عرفانی شیخ محمود شبستری در گلشن راز نزدیک شویم که دربارة تفکّر است.
در واقع، ما ماهیت این سؤال و درون و اندرون این تفکر را مورد بحث قرار دادیم و شکافتیم تا معنای واقعی آن آشکار شود. اما در پاسخ به این پرسش، نحلههای فلسفی مختلف جوابهای گوناگونی دادهاند. شما میتوانید تفکرات بزرگان فلسفه را به همین ساحت برگردانید. دکارت فرانسوی که دنیای جدید با تفکرات او آغاز میشود، مبنایش به همینجا برمیگردد. او گفته است: من میاندیشم و چون میاندیشم، پس هستم.
* پس ما در برابر سؤالی قرار داریم که این سؤال، فارغ از جوابهایی که به آن داده شده و میشود، سازندة جهان جدید و نوین است.
دکارت میگوید: من میاندیشم پس هستم. برخلاف دکارت، ابنسینا میگوید: هستم، پس میاندیشم. به نظر شما کدامیک از این دو حرف درست است؟ اجازه بدهید من دربارة ابنسینا و دکارت داوری نکنم. فقط اشاره میکنم که در برابر این پرسش راههای مختلفی وجود دارد. راهی مخصوص عرفاست، راهی مخصوص حکمای متأله و راهی هم مخصوص اهل کلام است. اجمالاً باید تفکر را شناخت.
* و معمّا اینجاست که تفکر را باید تفکر شناخت که لازمهاش تسلسل است.
درست است. شناخت تفکر ممکن نیست مگر با تفکر، و شناخت خود این تفکر هم با تفکری دیگر است و معلوم نیست که این تسلسل تا کجا ادامه پیدا میکند. این تسلسل آیا به جایی ختم میشود؟
* قطعاً بیخاتمه نیست و خاتمه دارد، چون اگر خاتمه نداشت، شناخت تفکر محال و ممتنع میبود، در حالی که شناخت تفکر در تاریخ و زندگی روی داده و جزو مسلّمات است.
درست است. ما در آینده که وارد مباحث گلشن راز خواهیم شد، شیخ مانند عرفای دیگر توضیح خواهد داد که تفکر و شناخت آن و تسلسل این شناخت، به حضور ختم میشود.
منبع: رازِ راز، تفسیر دکتر دینانی از «گلشن راز»، کریم فیضی.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |