جناب حافظ در این بیت مسئله مهمی را مطرح میکند. اشارهاش به دل شکسته است. میخواهد دل شکسته خودش را در معرض فروش بگذارد. مخاطبش را مشتری تلقی میکند و میگوید: این دل شکسته من است. اگر آن را از من بخری، قیمتیترین چیزی است که من دارم.
* جالب است که خواجه شکستگی دل خودش را وصف میکند.
مقصود حافظ این است که هیچ چیزی، بالاتر و گران بهاتر از دل شکسته نیست. بعضی از بزرگان گفتهاند: نیکویی و زیبایی هر چیزی در سلامت و درستیاش است، جز دل که عظمت و اهمیتش در شکستگی آن است. هر ظرفی، بعد از شکسته شدن، دور ریخته میشود. این سخن در مورد هر موجودی در عالم صادق است، جز دل. تنها دل استثناست، دل بعد از شکسته شدن ارزشمندتر هم میشود. حدیثی در این باب وجود دارد که در قدسیّات آمده است. خداوند فرموده است: انا عند قلوب منکسرة. تعبیر «المنکسرة قلوبهم» هم وارد شده است؛ یعنی خدا در دل شکسته جا دارد. این موضوع نشان میدهد ارزش دل شکسته زیاد است.
اشاره حافظ به همین واقعیت است. به همین جهت هم میگوید که دل شکسته از هزارها و میلیونها دل ناشکسته بهتر و ارزشمندتر است.
* در اینجا ممکن است این سؤال پیش بیاید که آیا این موضوع شعر و خیال است یا واقعیت؟ و اگر واقعیت است، باید دید که چرا دل شکسته تا این حد ارزشمند است؟
در اینجا، به چند صورت میتوان بحث کرد. اولین مسئله این است که دل ناشکسته به چیزهایی تعلق پیدا میکند که ارزش تعلق ندارد. دلهای ناشکسته به امور زودگذر وابستهاند؛ به این باغ و راغ و آن ساختمان و ماشین. کسی که به دنیا دلبسته باشد، نمیتواند دل شکسته باشد. ارزش دل به دلبستگی به دنیا نیست. ارزش دل به آن چیزی است که به آن بسته است. کسی که دلبسته یک باغ است، دلش به اندازه همان باغ ارزش دارد. دلبستگی به حکومت به یک سرزمین بزرگ هم ارزش آن دل به شمار میرود و علاقمندی به کرۀ زمین هم، تعیین کنندۀ ارزش دلی است که به آن دلبسته است و به همین ترتیب.
اما اگر دل کسی بشکند، ارزش دلش را نمیتوان تعیین کرد، چون نه تنها به چیزی وابسته نیست، بلکه از وابستگی فراتر میرود. همین موضوع ارزشش را بالاتر میبرد و به آن قابلیت غیر متناهی میبخشد.
* پس، ارزش و به عبارت بهتر قابلیت دل، با بستگی و نابستگی آن است.
بله، دل وابسته فاقد قابلیت است، اما ظرفیت دلِ شکسته نامتناهی است. به همین جهت است که خداوند خودش را در دلِ شکسته جا میدهد. دل شکسته غیرمتناهی است و خداوند که غیرمتناهی است، تنها در آن جا میگیرد. خدای غیرمتناهی در جای غیرمتناهی منزل میکند و میگنجد و آنچه غیرمتناهی است، دل شکسته است. دلی که شکسته نیست، غیرمتناهی نیست، بلکه متناهی است به اندازۀ متعلقش و اندازه ای که دلبسته آن است.
موضوع از نظر فکری هم به همین صورت است، چون فکر هم از ظهورات دل است. من فاصلۀ زیادی بین «فکر» و «دل» نمیبینم.
انسان گاهی در موضوعی معین محدود میشود که نمیتواند از آن فراتر برود. باور و عقیده یافتن به ایدئولوژی هم چنین حالتی دارد. در چنین شرایطی تمام دل و هستی، به یک ایسم خاص مشغول و منعطف میشود و نمیتواند از آن بگذرد و فراتر برود. انسان تنها زمانی میتواند از یک ایسم فراتر برود که قالب آن ایسم و فکر برایش شکسته شود. وقتی دل شکسته میشود، از هر چیزی فراتر میرود. اما وقتی فکر شکسته میشود، از ایسمی که گرفتارش است، در میگذرد. با شکسته شدن یک ایسم، هزاران اسم برتر و بالاتر و حتی چیزی که اسم ندارد و در قالب ایسم نمیگنجد، برای انسان طرح میشود.
پس، آنچه در باب دل میگوییم، در مورد فکر هم صادق است. دلِ شکسته برای توجه به حق، ظرفیتی غیرمتناهی پیدا میکند. فکری هم که از وابسته بودن به یک چیز رها شود، برای اوج و تعالی قابلیت فوق العاده پیدا میکند. پس، نباید در بند چیزهای مبتذل بود. به همین جهت، دلِ شکسته گرانبهاست. حافظ در این بیت دل شکسته را سودا میکند و میگوید ارزش آن، از هزاران دل ناشکسته ارزشمندتر است.
* مولانا در جایی به این مطلب اشاره کرده است، آنجا که از نامرادیها و نامردمیها یاد میکند.
مولانا از جهتی دیگر به دل شکستگی اشاره میکند. او میگوید که گرانبهاست، چون این دل وقتی از خلق مأیوس میشود، به حق روی میآورد، چون دل تا زمانی که دلبسته خلق است، به حق روی نمیکند. بیت مولانا این است:
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی، گنجِ زر باشد نهان
اگر بدانی بی وفایی دنیاطلبان با تو در این جهان به منزلۀ گنجینۀ پنهانیِ طلاست. [اگر دنیاطلبان با تو دوستی و مصاحبت کنند تو را به بیراهه میکشند، پس گسستِ پیوند دوستی آنان با تو دفینه ای گرانبهاست. قدرش را بدان.]
خلق را با تو از آن بدخو کند
تا تو را ناچار، رو آن سو کند
مردم دنیا طلب آنقدر با تو بداخلاقی میکنند تا ناگزیر با این بداخلاقی، رویِ تو را به طرف حق بگردانند.
*****
* این شعر عاشقانه - به تعبیر شما - با تماشا شروع میشود، هرچند که آن را برای خلوت گزیده زیر سؤال میبرد:
با اینکه دیدن و تماشای منظرهها خوب و زیباست، حافظ در این بیت، از منظری دیگر سخن میگوید. حرفش این است که همیشه هم نباید تماشا کرد و تماشاگر بود. انسان گاهی خلوت گزینی میکند که خودش حالتی است. خلوت گزینی یک حالت است. صاحب چنین حالتی نیازی به تماشای بیرون از خودش ندارد. اصلاً خلوت گزیدن برای این است که انسان به غیر تماشا نکند.
* سخن در این است که کسی مانند حافظ، چرا باید خلوت بگزیند؟
کسی که خلوت میگزیند، به این جهت این کار را میکند که راه تماشا به روی غیر را ببندد، اما چرا آن خلوت را انتخاب میکند؟ برای بریدن از غیر و متمرکز شدن در چیزی که میخواهد و دوست دارد. کسی که خلوت گزیده است، روی معشوق تمرکز پیدا میکند و این خلوت اساساً برای همین منظور است. این حرف حافظ است که: چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
کوی دوست، دوست داشتنی است. کسی که آن کوی را دوست داشته باشد، اگر هزاران صحرای خوش منظر را هم در اختیارش بگذارند، نمیپذیرد و در کوی دوست انزوا میگزیند. این، راه عرفا و عاشقان یکدل است. خود خلوت، یکی از مسائل عرفان است. در مجموع، در به روی غیر بستن و تمرکز پیدا کردن از کارهای عاشق است. عرفا، معمولاً اهل خلوتند. کمتر عارفی را میتوان یافت که اهل خلوت نباشد.
* با این تفاوت که خلوت داریم تا خلوت.
البته خلوت مراحلی دارد. گاهی خلوت عادی است، گاهی هم چنان نیرومند است که انسان حتی در جمع هم در خلوت است. بین این خلوتها فرق وجود دارد.
همین مسئله «خلوت» باعث شده است که خلوتگاهها و خانقاهها به وجود بیاید. خانقاه برای خلوت و تجمع اهل خلوت بوده است. در عرفان اسلامی از دیرباز خانقاه وجود دارد. در مسیحیت هم شاهدیم که به جای خانقاه «دیر» وجود دارد. خانقاه غیر از مراکز رسمی عبادت، مانند مسجد و کلیساست.
*****
حافظ، آرزو را به یک قصر تشبیه میکند. انسانها غالباً آرزوهایی دارند و قصری از آرزو برای خودشان میسازند. کدام انسان را میتوان یافت که از آرزوهای خودش قصری برای خودش نساخته باشد؟ حافظ هشدار میدهد: کاخ رفیع آرزوهای، سخت سست بنیادست. حافظ میان «سخت» و «سست» تناسب برقرار کرده، سست را سخت دانسته است، سخت در سستی؛ یعنی خیلی سست.
آرزو سست است. همانگونه که به آسانی میتوان یک کاخ رفیع از آرزو ساخت، به همان اندازه هم آسان فرو میریزد. برای خراب کردن کاخ رفیع آرزو، نیازی به هیچ چیزی نیست. حق با حافظ است که میگوید سخت، سست است.
* به همین جهت، حافظ طلب «باده» میکند و در مصراع بعدی بیت میگوید: بیار باده که بنیاد عمر بر بادست!
من این «باده» را هم باده محبت معنی میکنم. حافظ باده طلب میکند، از آن رو که خود عمر مانند باد عبور میکند و میگذرد. عمر چنان سریع میگذرد که همچون باد است. انسان خیال میکند که عمر طولانی است، ولی تا چشم باز میکند، میبیند کار تمام شده است و وزشی بیش نبوده است.
* میرسیم به بیت بعدی که از ابیات جاودانه و معروف حافظ است:
در این بیت، حافظ وصف حال خودش را بیان میکند. او خود را غلام کسی میداند که در عالم، در زیر چرخ و فلک، از هر نوع تعلقی آزاد است و آن آزاد، کسی جز خود حافظ نیست.
حقیقت این است که زندگی، چیزی جز تعلقات نیست. به عقیده من زندگی؛ یعنی تعلق. اگر کسی بگوید زندگی میکند، ولی تعلق ندارد، حرف بیهوده ای میزند. زندگی تعلق داشتن، به مال و جان و زن و فرزند است و این اقتضای زندگی است، هر چند که تعلقات کم و زیاد دارد، از حداقل آن، تا استغراق در آن. رها شدن از این تعلقات کار آسانی نیست. مردان بزرگ میکوشند از این تعلقات رها شوند.
اشتباه نباید کرد که رها شدن، به معنی ترک دنیا و گوشه گیری و منزوی شدن نیست. باید در زندگی از مظاهر دنیا استفاده کرد، ولی رهایی از تعلقات به معنای دل نبستن است. میتوان از تمتعات دنیا استفاده کرد. خداوند متاع دنیا را برای انسانها جایز دانسته است: «قل من حرم زینة الله و الطّیبات من الرزق.» در آیه ای دیگر فرموده است: «و لاتنس نصیبک من الدنیا.» باید از دنیا بهره برد، اما دل بستن انسان را گرفتار میکند. «رند» و «آزاد» کسی است که ضمن استفاده از نصیب خودش، به آنها دل نبندد. مولانا این مضمون را در «مثنوی» آورده است و میگوید:
آب در کشتی، هلاک کشتی است
لیک اندر پشت کشتی، پشتی است
حافظ خودش را غلام آزادشدگان از تعلق میداند. این هم هست که خود تعلق یک رنگ است، در حالی که باید بی رنگ شد. اگر دنیا را به دریا تشبیه کنیم و دل را کشتی بدانیم، اگر دنیا در پشت دل ما باشد و محبت آن وارد دل ما نشود و دل مان را فرانگیرد، کشتی دل ما از این دریا عبور خواهد کرد و نصیب خودش را هم برخواهد داشت، اما اگر دل ما سوراخ شود و محبت دنیا دل ما را پر کند و پر از محبت دنیا شویم، غرق خواهیم شد.
*****
حافظ حرفِ حکیمانۀ عارفانه ای میزند و خطاب به معشوق میگوید: دیدن روی تو را دیدۀ جان بین باید. برای دیدن روی تو - که معشوق ازلی من هستی - باید دیده ای جان بین داشت؛ یعنی چشمی که جان را ببیند. چشمهای عادی جان را نمیبیند، بلکه جسم و تن را میبیند که ابعاد دارد و رنگ است.
اصولاً جان دیدنی نیست. آثار جان را میتوان دید، اما خود جان را نمیتوان با چشم سر دید. دیدن جان، چشمِ جان بین میخواهد. چشم جان بین، چشم متصل به باطن است که در ورایش عشق است و معرفت و آگاهی. اگر معرفت در بین باشد، چشم ظاهر، با اتکا به چشم باطن، جان را میبیند.
بعد حافظ میگوید: وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است؟ در واقع، خواجه اشاره میکند که چشم من جهان بین است و هنوز جان بین نشده است. آرزوی حافظ این است که چشم جهان بینش، به چشم جان بین تبدیل شود تا بتواند روی معشوق را ملاحظه کند. از اینجا معلوم میشود حافظ در مقام سلوک است و انتظار مقام بالا را دارد.
*****
حقیقت این است که بدون جمال معشوق، جان نمیتواند جهان را دوست داشته باشد. جهان بدون عشق و جمال معشوق فاقد ارزش است و در واقع، چیزی نیست. به همین جهت، حافظ میگوید: هر کس که این ندارد، حقا که آن ندارد. کسی که حضرت جمال عاشق را ندارد و از عشق بی خبر است، در واقع عالم ندارد و عالمش بیهوده است. عالم از آن کسی است که در بند عشق معشوق گرفتار است.
* در بیت دوم، حافظ سخنی را بر زبان میآورد که توحیدی است و توحیدی بودن عشق او را برای ما عیان میکند:
فضای این بیت. بسیار عجیب است. حافظ میگوید: موجودی که در مقام معشوق من است و دلها را میبرد و همه دلها در قبضه قدرت اوست، به گونه ای است که در این عالم هیچ کس نمیتواند او را نشان دهد. حافظ به مقام ذات - به اصطلاح فلسفی - اشاره دارد. تنها مقام ذات است که هیچ کس از آن خبر ندارد. حافظ به درستی هیچ نشانه ای از آن دلستان ندیده است. بلافاصله میگوید: یا من خبر ندارم. یا او نشان ندارد. اگر مردم هم خبر داشته باشند، ذات آشکار نیست و در مکمن غیب، قابل خبر گرفتن نیست.
* درست این است که بگوییم: نه مردم از او خبری دارند و نه او نشانه ای مردم فهم در بین دارد.
جالب است که حافظ از یک سو، در بیت اول میگوید که جان بدون او به جهان تمایل ندارد و در این بیت نیز اظهار میدارد که هیچ کس نشانه ای از آن دلستان در اختیار ندارد.
*****
میگوید: خورشید تابان همان است که بود. همچنان که در گذشته معدنها را ایجاد میکرد، اکنون نیز چنین میکند اما چه باید کرد که انسانها در جستجوی معدن و لعل و گوهر نیستند. در این ماجرا اشکال از خورشید نیست بلکه اشکال از انسانهاست.
* سؤال مهمی که در باره این بیت میتوان مطرح کرد این است که آیا واقعاً انسانها طالب لعل و گوهر نیستند؟
حقیقت این است که انسانها به حقیقتهای بزرگ تمایل نشان نمیدهند وگرنه جهان، جهان اسرار و حکمتهاست. لعل و گوهری که حافظ از آن سخن میگوید سنگهای قیمتی و جواهرات و طلا و الماس نیست بلکه حقیقتهای بزرگ و حکمتهای متعالی است که در جهان وجود دارد و آفتاب معرفت بر آنها میتابد اما در میان مردم طرفدار زیادی ندارد.
*****
بیت الغزل این شعر همین بیت است و اجازه بدهید بگویم مضمون آن چنان عرفانی است که گویی تمام عرفان را در خود جا داده است. حافظ خودش را مخاطب قرار میدهد و میگوید: حجاب راه تویی! مراد از تو، نفس است. راه ما به سوی معشوق از طریق نفس است اما باید توجه داشت که خود این راه میتواند حجاب باشد. خودی حجابی بیش نیست و انسان تا زمانی که در حجاب خودی و انانیت است، به کوه معشوق راه نخواهد داشت.
* به همین جهت حافظ بی حجاب یا بی نفس و بی خود شدن را خوب و مطلوب توصیف میکند.
معتقد حافظ این است که: خوشا به حال کسی که انانیت خودش را کنار بگذارد. راه سلوک و عرفان را با حذف انانیت، بهتر و راحت تر میتوان طی کرد. انانیت و خودیت حجاب ضخیم راه عرفان است و این حجاب را باید شکست تا بتوان سلوک کرد. آسانی راه عرفان در شکستن حجاب خودی و انانیت است.
منبع: حافظ معنوی؛ غزلیات حافظ شیرازی به روایت دکتر دینانی؛ کریم فیضی. (جلد اول و دوم)
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |