وقتی عالمی متبحّر در علم نحو در زبان عربی که علمی سخت دشوار است و سالها عمر باید صرف آن کرد، سوار بر کشتی شد. از آنجا که فکر میکرد به علّت دانستن نحو سرآمد اقران در همه زمینه هاست، رو به کشتیبان کرد و از وی پرسید آیا علم نحو میدانی؟ گفت: خیر، من چیزی از نحو نمیدانم. نحوی گفت: پس نیمی از عمر تو بر فناست. برخورد متکبرانه و تحقیر آمیز نحوی سبب تکدّر خاطر کشتیبان و موجب دلشکستگی او شد، لکن سخنی نگفت و سکوت اختیار کرد. طولی نکشید که طوفانی مهیب و هولناک بر آمد و دریا را سخت متلاطم نمود و امواجی عظیم برخاست. در این هنگام کشتيبان رو به نحوی نمود و بانگ برآورد که: ای نحوی چیزی از فنّ شنا میدانی؟ نحوی گفت: خير من شنا کردن نمیدانم. کشتیبان در پاسخ گفت: پس ای نحوی کُلّ عمرت برفناست. چونکه کشتی در میان گرداب ها گرفتار آمده و تنها راه نجات دانستن فنّ شناست.
این داستان برگرفته شده از قصه ای است که در لطائف عبید زاکانی نیز مذکور است و چون به احتمال قوی عبید این قصه را از مأخذ دیگری نقل کرده ما آن را در اینجا میآوریم.
«نحوی ای در کشتی بود ملّاح را گفت تو علم نحو خوانده ای؟ گفت: نه. گفت: ضَیَّعتَ نِصفَ عُمرِکَ. روز دیگر تندبادی بر آمد. کشتی غرق خواست شد. ملّاح او را گفت: تو علم شنا آموخته ای؟ گفت: نه. گفت لَقَد ضَیَّعتَ تمامَ عُمرِکَ. و نظیر آن حکایتی است از زمخشری در ربيع الابرار، باب العلم و الادب روایت کرده است.
این قصه مربوط است به بیت بالا که:
زین همه انواع دانش روز مرگ دانش فقر است زاد راه و برگ
مردی نحوشناس که عمری در آموختن قواعد نحو صرف کرده و روزگاری در این کار سپری کرده بود بر کشتی سوار شد. از آنجا که بر علم خویش مغرور بود متکبرانه رو به کشتیبان کرد.
گفت: آیا درس نحو خوانده ای و چیزی از نحو میدانی؟ کشتیبان گفت: خیر چیزی از نحو نمیدانم، نحوی با تحقیر به وی گفت: ای کشتیبان چون نحو نخوانده ای پس نیم عمرت از بین رفته است. به عبارت دیگر، بعضی از انسان ها که خود چیزی میدانند تصور میکنند که همه چیز را میدانند و کسی که از دانستههای او اطلاعی نداشته باشد در او به چشم حقارت و خردی مینگرند. غافل از آنکه در عالم دانستنیهای بسیاری است که هر کسی به فراخور از آن دانستنی ها میداند و یک نفر قادر نیست که همه آنها را بداند به قول معروف: همه چیز را همگان داند و همگان هنوز از مادر نزاده است. در اینجا نحوی نمیدانست که علمی مفید تر و حیاتی تر از علم او هم وجود دارد واِلّا چنین متکبّرانه و تحقیر آمیز به کشتیبان نمینگریست.
علم نحو را «غایت فضل و کمال پنداشته ولیکن چاشنی ای از مشارب ارباب حال نچشیده و جمال معرفت ایشان به دیده تمییز ندیده و از فضولی فضلِ خویش به مردم مینمود.»
فروزانفر در خصوص علم نحو و اختلاف میان نحویان میگوید که: «علماء نحو در مباحث لطفی و اختلاف نحویان بصره و کوفه، سخت فرو رفته بودند و برای هر استعمالی که عرب بر وفق اختلاف لهجه و یا تحول زبان به سادگی و از روی طبع به کار برده بودند، دلیل و نکته ای میتراشیدند. این نکته بینی و دلیل تراشی سرانجام خنده آور شده بود. در روزگار مولانا نحو قیاسی وسعت عجیبی یافته و همانند علم اصول فقه در قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم هجری شد. این وسعت را در شرح کافیه از رضى الدين استرآبادی (متوفّی ۶۸۶ یا بعد از ۶۸۸) میتوان دید. رضی استرآبادی نحو را مانند علوم برهانی به دلایلی که بعضی از آنها نیک قوی و لطیف و برخی زاده وهم و به غایت واهی است مجهز کرده است. این نحویان با وجود تسلط بر قواعد ترکیب، در نظم و نثر بی مایه بودند و شعرهای سست میسرودند. نثر آنها دست کمی از شعر نداشت. با وجود این، از خودبینی و غرور در پوست نمیگنجیدند و مردم را به چشم حقارت مینگریستند. برای خودنمایی الفاظ غریب و شاذّ استعمال میکردند. این عادتی که زادة علوم لفظی است از آغاز گریبان گیر این طایفه شده بود. استادان ما نیز کم و بیش از این عجب و خودبینی سرمایه ای نه اندک داشتند. ایراد گرفتن و اغلاط لفظی هم نشینان را به روی آنها آوردن و از تهذیب نفس غافل ماندن، خُلقی بود که از این غرور سرچشمه میگرفت. محمد غزالی، به همین مناسبت نحويان را انتقادی سخت دردناک کرده است.»
افلاکی در مناقب العارفین حکایتی را نقل میکند که ظاهرا برخی از عربی دانان وقت که قصد داشتند دانش مولانا در زبان عربی را بیازمایند و به چالش بکشند، تا حدی شبیه به قصه نحوی و کشتیبان است. افلاکی میگوید: «همچنان مولانا شمس الدين ملطی رحمه الله روایت کرد که روزی دانشمندی متبحر با شاگردانِ مُستدل به زیارت حضرت مولانا آمده بودند. میخواستند که به طریق استفسار و اما بر سبيل امتحان سؤالها کنند و به همدیگر گفته باشند که عجبا مولانا را قسم عربیتش چون باشد؟ چنانکه استاد ما در آن فنّ نظیر خود ندارد. همانا که چون به حضرت خداوندگار زیارت کرده بنشستند، بعد از آنکه معارف بسیار و لطایف بی شمار فرمودند، حکایتی آغاز کرد که مگر فقیهی ساده دل با نحوی زیرک موافقت کرده بود. از ناگاه به سر چاهی رسیدند که خراب و یباب گشته بود. فقیه آغاز کرد که وبير مُعَطّلة (22/۴۵) بی همزه گفت. نحوی برنجید و گفت: وبئر بگو، مهموز بخوان فصیح تر بود. همچنان بحث فقیه و نحوی به غایت دراز کشید و جهتِ همزه اعلال نموده، تمامت کتب صرف و نحو را ورق ورق میکردند و از دلايل گفتن ملول شدند. عاقبة الجدال اصلا به منزلی و آبادانی نرسیدند و به تاریکی شب مانده، در عین آنکه در بحث گرم شده بودند. قضا را نحوی ما به چاهی مَغ فرو افتاد، از اندرون چاه بانگ و فریاد میکرد که ای رفیقِ طریق و ای فقیه شفیق حَسبَهُ لِله تعالی مرا از این چاه مُظلم بِرَهان. فقیه گفت: به شرطی خلاصت دهم که همزه را از بئر حذف کنی. بیچاره نحوی مسکین که مغرور هنر گشته بود، تا از بئر حذفِ همزه نکرد، از آن چاه نرهید. همچنان تا همزه تردّد و هستی خود را حمزه وار از خودی خود حذف نکنی از بئر تاریکِ خودبینی که چاه طبیعت و نفس است و غَيابَةَ الجُبَ (12/ ۱۰) عبارت از آن است، نرمی و هرگز به فضای صحرای وَ أَرضُ اللهِ واسِعَة (39/ ۱۰) نرسی. همان ساعت تمامت دانشمندان دستارها فرود آوردند، زنّار بریده، به صدقِ تمام ارادت آورده مريد مخلص شدند.»
دل شکسته شدن از تاب: یعنی از فرط آتشین و سنگین بودن سخن بر شنونده او را بی تاب و دل شکسته کند.
کشتیبان از سخن مغرورانه و تحقیر آمیز نحوی شکسته دل و بی تاب شد ولی از پاسخ گفتن خودداری کرد و خاموش ماند.
منبع : زمزمه جان (شرح مثنوی معنوی)، استاد عین الله علا.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |